سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ملیـحـــــــــــــــــــــــــــانه

تو ببخش

شهید ,     نظر

مرخصی آمده بودم.رفتم خاکسپاری یک شهید، زن بی قراری می کرد‍ دورش جمع شده بودند.
به برادر شهید گفتم:خدا صبرش بدهد،مادر است؟
گفت زن عمویم است.آنکه دلداریش میدهد مادرم است!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گر بی تو به میخانه نشستم،تو ببخش
ور بند چو دیوانه گسستـــــم،تو ببخش
بی خویشتنم من ،خبرم نیست ز خـود
گر ساغر و پیمانه شکستم تو ببخــش


اجاره نشینی

 

میگفت:شده عادت که هرشب پشت پنجره بایستادم تا چراغ اتاقش روشن بشه و  پرده رو کنار بزنه ... اولین بار که اون پرده ی گلدار کنار رفت انگار زندگیم تغییر کرد.همه ی دل خوشیم به کنار رفتن پرده ی گلدار بود!روز رو به این امید به شب میرسوندم...
اما حالا مدتهاست در اون اتاق نه چراغی روشن شده و نه پرده ای کنار رفته
میگفت این سوختن اثر اجاره نشینی است ولی من نفهمیدم منظورش خونه ی اجازه ای بود یا دل!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همان طوری که مادر حدس زد شــد
پدر آمد به شهــــــــــــر و نابلــد شد
به شهر آمد، بساط واکـــــــس واکرد
نشست آنجا که معبر بود، سد شد
پــــــدر را شهــــــــــرداری آمد و برد
بساطش ماند بی‌صاحب، لگـــد شد
پدر از معضلات اجتماعـــــــی است
که تبدیل‌ِ به شعری مستنــــــد شد


فرار بزرگ 2

مثل همیشه خودم رو در جمع بزرگترا جا کردم و سعی کردم به صحبتهاشون خوب گوش بدم تا یک چیزایی بفهمم.صحبت از دوران انقلاب و شاه و درگیری های دهه ی اول و دوم بهمن سال57 بود.مهمانمون ماجرا رو شرح داد بدون اینکه چیزی از قلم بیفته با اینکه حسابی ترسیده بودم ولی کنجکاوی مانع فرار کردنم شد.
درک کردن چنین مسائلی برای یک بچه ی 7 ساله چندان خوشایند نیست.وحشت جودم رو پر کرده بود...
شب موقع خواب فقط به چیزاهایی که شنیده بودم فکر میکردم.ظهر که به مدرسه رفتم 21بهمن ماه بود و ما برنامه داشتیم...مثل همیشه سرود و نمایش و مسابقه
موضوع نمایش رو دقیق یادم نمیاد فقط  صحنه ای رو یادمه که شاه و درباریان بودن و پایین سن مردم شعار میدادن.یکی از بچه های پایه ی پنجم که قد بلندی داشت نقش شاه رو بازی میکرد.شاه عصبانی بود و سر بقیه فریاد میکشید.تمام مدتی که بچه ها نمایش رو اجرا میکردن من حرفهای دیشب و چیزهایی که میدیدم رو با هم تطابق میدادم...
بعد از تمام شدن برنامه زنگ خورد و به کلاس برگشتیم.چند دقیقه که گذشت از معلم اجازه گرفتم برم بیرون آب بخورم،وارد راهرو که شدم به سمت حیاط حرکت کردم چند قدمی بیشتر برنداشته بودم ...دیدم دختری که نقش شاه رو بازی میکرد با همون لباس و گریم به سمتم میاد.منم که حسابی وحشت کرده بودم چند قدمی عقب عقب رفتم و بعد هم پا به فرار گذاشتم!
این شیرین ترین خاطره ای بود که از دوران مدرسه و دهه ی فجر داشتم اسمش رو هم گذاشتم فرار بزرگ(2)
ممنون از گل دختر عزیز به خاطر دعوتشون
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ته نوشت:
حاجتی نیست که آزار دهد کس ما را
اینکه زندانی خاکیم همین بس ما را
چشم پوشیدم از این باغ خزان‌دیده چنان
که نه با گل سر و کار است و نه با خس ما را
عشق هم رفت چو شد دور جوانی سپری
به چه خشنود توان کرد از این پس ما را؟
می‌سپارم سر و جان در قدم قاصد مرگ
اگر از در رسد این پیک مقدس ما را
کس ندیده‌ست چو من بندة بی‌مقداری
که به هرکس که فروشند دهد پس ما را
جز تو ـ‌ یا رب! ـ‌ به کسی نیست مرا روی امید
تو مکن خوار به چشم کس و ناکس ما را
تا غنی در گرو منت خلق است، سهی
!
جامة فقر به از جامة اطلس ما را


تک و توک نوشت3

1.امام على علیه‏السلام :
لَوْ لاخَمْسُ خِصالٍ لَصارَ النّاسُ کُلُّهُمْ صالِحینَ: أوَّلُهَا الْقَناعَةُ بِالْجَهْلِ، الْحِرْصُ عَلَى الدُّنْیا، وَالشُّحُّ بِالْفَضْلِ، وَالرِّیاءُ فِى الْعَمَلِ وَالإِْعْجابُ بِالرَّأْىِ؛
اگر پنج خصلت نبود، همه مردم جزوِ صالحان مى‏شدند: قانع بودن به نادانى، حرص به دنیا، بخل ورزى به زیادى، ریاکارى در عمل، و خود رأیى.
غررالحکم    2/451/3260
2.نقش از گلیم میرود،از دل نمیرود...
3.به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
 
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
4.راستی تیمم باطل است آنجا که آبست!
5. گوشه ی چشم بگردان و مقدر گردان
ما که هستیم در این دایره ی سرگردان!؟
دور گردید و به ما جرأت مستی نرسید
چه بگوییم به این ساقی ساغرگردان!؟...
 این دعایی ست که رندی به من آموخته است
بار ما را نه بیفزا! نه سبک تر گردان!
غنچه ای را که به پژمرده شدن محکوم است
تا شکوفا نشده ، بشکن و پرپر گردان
من کجا بیشتر از حق خودم خواسته ام؟!
مرگ حق است.. به من حق مرا برگردان