سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ملیـحـــــــــــــــــــــــــــانه

سیب دل!

    نظر

چشمات شده آیینه ی دق ِ من!چرا انقدر زل میزنی تو چشمام...چرا با چشمات آتیش به جونم میزنی؟اخه من چه گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم...چیه بازم داری دنبال ایراد میگردی تا دوباره به جونم بیفتی؟تا دوباره سوهان روحم بشی؟دیگه چی میخوای از جونم...جوانی ام رو که گرفتی دیگه چیزی ندارم که دست از سرم برنمیداری.
یک عمر به پات سوختم و ساختم با نداریت ساختم یا اعتیادت ساختم،همیشه آرزوی مادر شدن رو داشتم و به روت نیوردم گفتم عیب نداره همه ی اینها به خاطر اونی ِ که دوسش دارم به خاطر دلم حرفی نزدم، اون وقت تو با وقاهت رفتی دوباره ازدواج کردی دلم خون بود ولی بازم دندون رو جیگر گذاشتم و حرفی نزدم،حالا هم که... .این رسمش نبود مرد!این رسمش نبود
با پشت دستش اشکاش رو پاک کرد و نگاهش رو از قاب عکس برداشت! یکدفعه تند رفت سمت در...یادش رفت برای برداشتن دفترچه بیمه از حیاط برگشته!
با سرعت رفت تو حیاط تا نگاهش به مرد افتاد لبخندی بر لبانش نشست! صندلی چرخدار ِ مرد رو به حرکت در آورد...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ته نوشت:
1.
از پاسخ من معلمان آشفتند
                           از حنجرشان هرچه در آمد گفتند
اما بخدا هنوز هم معتقدم
                            از جاذبه تو سیبها می افتند!!!
   
2.از جاذبه ی تو سیبها می افتند!تو،تو ،تو ، تو ،تــــــــــــــــــــــــــــو!!!
3.موسقی وبلاگ رو از آتش عشق برداشتم امیدوارم... ان شاء الله!